ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

استخر خانگی

چند روز پیش با بابایی استخرت باد کردیم و با هر زحمتی بود با اب گرم پرش کردیم تا شما راحت اب بازی کنی واسه خودت تا دلت خواست شالاپ شلوپ کردی و منو بابایی رو خیس کردی هنوز استخر نتونستیم بریم واسه شما یکم زوده تاحالا 2 تا از مایوهات کوچیک شدن حداقل تو استخر خودت بپوشی دلم نسوزه رخت چرکاتم انداختی تو اب حالا نشور کی بشور حواسم که نمیشد یهو چند مشت از اب میخوردی   چه لمی هم میدادی عزیزم انقدر بابایی رو خیس کردی که بابایی هم اومد تو استخرت بعدش که چه عشقولی در وکردید   لغت نامه جدید پاشو بشین بستس منظور در اتاق بستست ...
29 مرداد 1392

قرار وبلاگیمون تو پارک کودک بوستان

 دوست خوبم نرگس جون مامان باران جونم روز 5 شنبه من و یکسری از دوستانمون رو دعوت کرده بودن خانه کودک بوستان تو پونک ساعت 4 از خونه راه افتادیم و 5 رسیدیم سر قرار همه دوستان رسیده بودن و ما اخرین نفر بودیم دوستات یکی از یکی ناز تر و شیرین تر بارن جونم که نگو یه پارچه خانم اروم اروم بر عکس عسهاش که همیشه میدیدم فکر میکردم یه پارچه اتیشه مثل ایسان ولی خیلی اروم و مظلوم بود همین طور نرگس جون که خیلی خون گرم بودن با وجود این کوچولو هایه بلا زیاد نمیشد بشینیم و صحبت کنیم ولی خوب خیلی خوبه این دوره همی ها و دیدار ها بازم از نرگس جونم ممنونم که دعوتمون کردن از اونجایی که مموری دوربینم خراب بود زیاد نمیتونستم عکس بندازم و همین...
28 مرداد 1392

اخرین روزهایه ماه رمضان

تو ماه رمضان عزیز مرحمت و زن عمو حمیده و پسر عمو بابایی رو دعوت کردیم افطاری خونمون البته جدا جدا و همین طور عزیز اشرف اینا رو چند روز پیش هم خاله نسرینم هممون رو دعوت کرده بودن خونشون افطاری که خیلی خیلی خوش گذشت اینم چند تا عکس از این چند روز اخیر مهمونی خونه خاله و یه عکس دسته جمعی که با تلاش زیاد من واسه یه جا جمع کردن همه گرفته شد دست خاله جونم و زینب جونم درد نکنه خیلی تو زحمت افتاده بودن اینم از اب بازیهات تو حموم که کلی با دوش درگیری و اینجا با بابیی رفتی حموم و داری خیسش میکنی و از خنده ریسه میری اینم وقتی که میخوای سرتو نشوره و لگن رو گذاشتی رو سرت اینم یه...
16 مرداد 1392

اخرین روزهایه 1 سالگی

                                                   ماهه شدی دخترم دخترکم دلبرکم عزیزترینم بهترینم روز به روز بزگتر و شیرین تر از پیشش برایم شدی تمام لحظه هایم را با تو شریک شدم تمام غمها و شادیهایم را با تو سپری کردم تو ارام بخشم بودی تو همدمم بودی نه با حرف زدن برایم نه با گوش دادن به حرف هایم تنها نگاهت و لبخندت و صدایه خنده هایت برایم کافی بود تا بفهمم که چقدر خوشبخت هستم و دیگر ب...
16 مرداد 1392

افطاری خونه عزیز اشرف

پنجشنبه عزیز جون ما و خاله فریبا و خاله نسرین من و دختر خاله زینب رو دعوت کردن افطاری خونشون منم پاشدم صبح با شما رفتیم اونجا که کمک کنیم بهشون ولی چه کمکی یکی میخواست شما رو نگه داره همش یاد گیر میدادی به عزیز یا خاله فروغ ول کنشون هم نبودی پیش منم نمیموندی خلاصه تا ظهر که نشد کمکی کنم به سختی خوابوندمت و بردم بذارمت تو اتاق که بیدار شدی و بیدار بیدار انگار نه انگار که تازه خوابیده بودی پاشدی دوباره راه افتادی منم که تو حس خواب رفته بودم با کمال ارامش گرفتم خوابیدم و شما رو سپردم به خاله فروغ ساعت 4 بود از خواب بلند شدم دیدم صدات نمییاد گفتم خوب خوابیده مامانم هم به کاراش رسیده دوباره خوابیدم ساعت 4 نیم دیگه به غیرتم بر خورد و پاشدم د...
6 مرداد 1392

مامانی حوصلش سر رفته ...

با شروع ماه رمضان و گرم بودن هوا و بسته بودن پارک سرپوشیده که همیشه میرفتیم بیشتر تو خونه هستیم و نایی برای بیرون رفتن نداریم واسه همین تصمیم گرفتم تو خونه خودمو مشغول کنم هفته گذشته گذاشتمت خونه خاله فریبا و رفتم بازار تهران و دنبال نمد رنگی گشتم تا هم برات عروسک درست کنم هم کش سر گیره سر خلاصه هر چی که میشه با اینا درست کرد کلی مدل از اینترنت گرفته بودم و مدام دنبال وسائلش میگشتم که این اطراف پیدا نکردم و ناچار رفتم بازار وای که چقد گشتم تا پیداشون کنم کلی ربان خریدم کلی مهره رنگی و البته نمد رنگی که به سختی پیدا کردم مرکزشو و تو این چند روز هر وقت که شما فرصت میدادی میشینم و برات یه چیزی درست میکنم و اولین عروسکت رو هم درست کردم واس...
1 مرداد 1392
1